شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم


همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم

تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع


از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم

من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی


باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم

دامن دولت وصل تو اگر دست دهد


دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم

گر حجابی است میان من و تو جان عزیز


حکم فرما که روانش ز میان برگیرم

مدتی شد که ره عقل همی پیمایم


وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم

همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم


ترک این زهد ریائی مکدر گیرم